ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند ....

  • ۰
  • ۰
آن روز با عجله خود را به مدرسه رساندم. کلاس منطق صوری داشتیم. تابستان بود....مثل همه تابستانها گرم و داغ ....بعنوان یک دانش آموزی که سوم دبیرستان را تازه تمام کرده بود، فکر می کردم که کلاس منطق صوری یعنی عند کلاس!!...چه خیال خامی!...

با دوچرخه لحاف دوزی جدیدم که ابوی گرام بتازگی از تعاونی دانشگاه خریده بود به مدرسه رسیدم....دوان دوان و نفس زنان و عرق ریزان، از راهروی مسقف کناری مدرسه، به حیاط خلوت پشت مدرسه رسیدم....دیدم در کلاس باز است....اما بچه ها بجای اینکه تو کلاس باشن توی حیاط خلوت پراکنده اند...قیافه ها توهم بود....خبری از آقای رهبر(معلم منطق) نبود....ظاهرا هنوز نرسیده بود...نفس راحتی کشیدم...لااقل زودتر از معلم رسیده بودم....اما....


از قیافه ها فهمیدم یه خبری شده...بچه ها تا من رو دیدن با قیافه های در هم هر کدام به سویی خزیدند...انگار که هرکدام دنبال فرار کردن بودن....بیشترشان رفتند به سمت ناهارخوری....دنبالشان رفتم تا بلکه بفهمم چی شده...متعجب بودم....و کمی نگران....تا وارد ناهارخوری شدم، سعید از روبرو به سمتم آمد...من رو که دید، با آن لبخند همیشگی که این بار رنگ تلخی به خود گرفته بود، بدون اینکه بهم مهلت سئوال کردن بده، گفت: علیرضا....پورگل هم شهید شد!

شنیدن این جمله از سعید  و قیافه او در آن لحظه را هنوز بعد از این همه سال فراموش نمی کنم....عین پتک بر سرم فرود آمد....انگار خواب می دیدم....نمیدانستم که چه عکس العملی از خودم نشان دهم....از شدت بهت و حیرت، نه می توانستم گریه کنم و نه ضجه بزنم...بهت تمام وجودم را گرفته بود....پاهایم بی اختیار سست شد و به زحمت روی صندلی های گرد ناهارخوری نشستم...به بقیه نگاه می کردم....درست یادم نیست دیگران چه می کردند و چه میگفتند....ولی اشک های حمید و بغض شکسته شده اش کماکان در یادم مانده....دقیقا حالتم شده بود حالت محتضر....می گن وقتی که محتضر در حال جان دادن است، تمام لحظات زندگی اش برایش مرور و یادآوری میشود....این قضیه را چند رفیق رزمنده ای که در جنگ به شدت مجروح شده و حالشان بحرانی شده بود نیز شنیده بودم....اما حکایت من، حکایت کسی بود که بجای جدا شدن از دنیا، از رفیق نه چندان با سابقه ولی بسیار عزیز و تو دل برو اش جدا شده و حالا همه خاطرات و لحظات مصاحبت و رفاقت و حشر و نشر با او برایش بی اختیار مرور می شد....و اشک هایم در حین این مرور بی اختیار و بی صدا بر مژگان و گونه هایم می غلطید و فرو می ریخت....



همه و همه لحظات از نظرم می گذشت....یاد بذله گوییها و شوخی هایش....یاد فوتبال بازی کردن ها و کری خوانی هایش....یاد روز اول ملاقات با او در حیاط مدرسه....یاد نکته سنجی ها و ظرافت سنجی هایش از معلم ها....یاد گیر دادن و شوخی کردنش با افغانیها....یاد تقلید صداهایش....یاد شعر خواندن هایش....یاد نقاشیهایش....یاد انشاء خواندنهایش در کلاس و مسحور شدنمان در برابر آن متنهای بی نظیر...یاد مسافرتهایی که با هم رفتیم....یاد لطیفه هایش در مورد جوانان معلوم الحال (!!!) میدان تجریش....یاد خاطرات سفر دسته جمعی به اصفهان و مشهد....یاد رفتن به درکه و جنکل کارا....یاد شن اسکی در تپه شنی درکه....یاد بگو و بخندهایش با فرشید....یاد آن سخن کمال که در حیاط مدرسه و بعد از شوخی هایش، پشت سر او گفت: امیرحسین بالاخره شهید میشه!....یاد کله پاچه خوری هامان در مشهد....و.... همه و همه از ذهنم می گذشت .....او اکنون رفته بود....و به خیل شهدا پیوسته بود....و در کنار آنها و در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون.....



در همین حین آقای رهبر هم رسید....خبر را به او داده بودند....تاسف می خورد و بغض کرده بود....بچه ها را به کلاس فراخواند....در کلاس بغض آلود گفت امیرحسین قطعا خیلی محبوب بوده که در این ساعات آخر جنگ، توفیق شهادت را یافته...و یاد از خاطرات او در کلاسها کرد....و شوخیها و لطافت هایش....همه ما می شنیدیم.....و میسوختیم و اشک می ریختیم....



اکنون که قریب به ۳۰ سال از آن روز می گذرد، یاد آن و لحظات تلخ شنیدن شهادت امیرحسین مو بر تنم راست می کند....اینکه او کجاست و ما کجاییم، مقوله ای قابل تامل است....به نظرم آن سه دسته ای که شهید باکری در آخرین لحظات عمرش به اطرافیانش در خصوص وضع و احوال مردم بعد از اتمام جنگ گفت، وصف خوبی از احوال ما در این روزهاست....خوشا بحال آنان که مانند امیرحسین با شهادت رفتند....و بدا بحال مانند من..... که یا باید از گذشته خود پشیمان شده و مثل بسیاری دیگر از هواپرستان، برای جبران عقب ماندگی در پرستیدن دنیا و جمع کردن آلاف و الوف، از گذشته خود در جنگ و جهاد برای اسلام و انقلاب پشیمان گردیم....یا باید خار در چشم و استخوان در گلو، خون دل خوریم و شاهد فراموشی ارزشها و آرمانهایی که شهدا جانشان را برای حفظ و عمل به آنها گذاشتند، باشیم....و تو نپندار که شهدا رفتند و ما مانده ایم.....نه!....این شهدا هستند که ماندند و زمان ما را با خود برده است!..... یا باید در زمان محو شویم....و یا خود را به شهدا رسانیم!....خدایا، خودت از ما دستگیری فرما....آمین!
  • ۹۷/۰۵/۰۶
  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی

دفاع مقدس

شهید امیرحسین پورگل

مقاومت اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی