ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند ....

خون خدا

آنجا که عشوه ملائل را به سخره گرفته اند، آنجا که سروش مه رویان طناز را به هیج انگاشته اند،... آنجا که ساکنان کوی عدم، قلم به کف گرفته اند، آن جا که ملک نیکان زسرای امکان گرفته اند، .....
آنجا که سیه دلان سیه دوست، غافلانه خفته اند، آنجا که در کمال را در وادی پرده ظلمت نهفته اند، ....
آنجا که سنگ خارای شقاوت را بهر رذالت سفته اند، آنجا که زعشاق نباشد نامی، ...
آنجا که ز ایثار نباشد جامی، آنجا که زعرفان نبود هیچ سخت، آنجا که .... آنجا که فروعونیان نوشته اند:
نبود خدایی بهر ما، نبود فنایی بهر ما                           زین مکنت و این جاه ما، نبود جدایی بهر ما
آنجا که نمی شنود دل بجز حرامی، آنجا که نمی بیند درون جز تباهی برون، آنجا نقش مهر بر فواد حقیقت نگاشته اند،....
آنجا که انسان مسخ نسیان است و باده تزویر در سراچه نابخردان در می کشد، آنجا که تخم فساد در مزرعه نها فشانده اند،....
آنجا که تمسخر سالکان ارزش است و احرام حرام، آنجا که اصنام و اوثان نفاق جای در کعبه ایمان گرفته اند، آنجا که مرغ آزادگی را در قفس بلیان افکنده اند.....
آنجا که سزای پروانه دلباخته وصال سوختن است، آن جا که از مرز انسانیت گذشته اند، ....
آن جا که مطربان شرک، می مرگ به ارمغان آورده اند، آنجا که اشرفان مخلوقات برده اند، .... آنجا که شمشیر مستی را برگردن هستن نهاده اند، ....
هراسان از فراسوی هر کنگره می گذرم، که زطوفان نفس به ساحل نجات ولی دیری نمی پاید، .... پژواک نهره های سیه کاران بکوشم آشناست و چه غریب در می یابم نوای روح افزای تعبد را .....
دژ بظاهر مستحکم پلیدی سر از ارض لم یزرع هواها برافراشته، چنانچه توان رفتنم می ستاند، .... نگاه کن آن ، آن نور کیست؟ آن تکسوار کیست؟ آن تلالو شب شکن آن کیست؟ .... بنگر آن سوار تیز تک را، رعد تیغش تاب از سپاه کفر ربوده، چه می گوید، ....
نجوای عاشقانه اش را گویی شنیده ام، دیده تامل بگشا، می رخامد، ....آه به روی زمین افتاد .....

چه غریبانه، چو پروانه، زکاشانه برفت                       مه فرزانه، چو افسانه، دلبرانه برفت

خون گلگونش را نگر، .... تا عرش می رود، .... ولی خط سرخش همچنان باقی است، .... حال مقامش را یافتم، .....تا آنجا که عشق می کاود، .... تا بدانجا که در پهنه خضوع بندگیس، تا قرب جانان، .....اشک زدیدگانم چون برگ خزان می افتاد ....

چشمانم در اوج ثریا می نگریست، .... او یگانه مرد شبک شکن بود..... آری! .... او خون خدا بود....

(از دست نوشته های شهید سعید، امیرحسین پورگل - نگارش شده در 1366/8/13)

نثار روح پر فتوح او و دیگر شهدا و امام راحل....صلوات
  • ۹۳/۰۴/۲۵
  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی

شهدا

شهید امیرحسین پورگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی