ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند ....

  • ۰
  • ۰

مدتهاست که وجودش را در گستره تاریکی احساس می کنم. بی ریا فروزان است، تاب از کف داده و لی همچنان افروخته است جان خود را. دژ تاریکی با فروغش به تزلزل در آمده ولی ارکان این قلعه هنوز پابرجاست. در کنج آن خلوتکده سیه دلان ظلمت، سرود زوال می خوانند اما فروزش شمع را از این ترانه ها باک نیست. او یادگار دوران کهن است، آنروزها که در مجالس انس، ذکرش بود، هلال قامتش، آرام، آرام خمیده تر می گردد ولی بازهم می تواند منور باشد.

با خود زمزمه کند چه می گوید؟ از گذشته بر باد رفته؟ از خاطرات عصر حکومت روز؟

در کالبد خسته اش سردی رسوخ کرده، پایان افسانه وجودش فرا می رسد. او به خفاشان شب پرست می نگرد، چه بی رحمانه آثار نور را محو می کنند.

به افق چشم می دوزد، در آن درو دستها چه را می جوید؟

چشم از رخش بر نمی تابمف چرا که در آئینه ضمیرم نقش بسته، حرکاتش اعمال سبکبالانه هستی است. به لسان اندیشه اش می نگرم، فغان از اعماق وجود بر می آورد و موج گونه خود را بر ساحل دل می زند. شعله یادرگارش از درون در آلودش زبانه می کشد، از ژرفای حقیقت نهادش. حال دیگر چند دقیقه ای به پایان غم انگیز باقی نمانده. اندک اندک طعم تلخ عدم را در شراب حیات می چشد. دیگر خود دلش در اتش اندامش متجلی می شود و با زردی رخ غمناکش در می آمیزد. 


در حضیض امید بناگاه بارقه روحبخش محبوبی را در می یابد. صحنه ای عارفانه و شور انگیز از حماسه ها.....از کرانه نیستی ها پروانه ای دلباخته پدیدار می شود. شمع، اشک شوق بر دیده دارد، این اشک نه از دیدگان او بلکه از تمامی هستی او نشات می گیرد، با تمامی وجود می گرید.

پروانه عاشق پیش می آید، در هاله از روشنی شعله عشق، بالهای گلگون و خرامانش هویدا می گردد. دیبای خون را از برای رقص تحصین برانگیز مرگ به تن کرده چه زیباست....

از فراق یار عرق شرم از قلب شیدایش می تراود و شمع مسرور از وصال او پروانه کوله بار آلام به دوش دارد ولی گاه درنگ نیست، چون خنیاگران، مستانه می سراید نغمه بزم سحر را.....


به طواف معبود می پردازد، شمع کعبه آمال اوست .....شمع سراپا شور و اشک و آتش است، عربده می کشد، آه جگر سوز بر می آورد، .....پروانه را دگر جای توقف نیست.....از سیمهای خاردار فراق می گذرد، گویی دگر در این جهان نیست....بسوی معشوق پر می کشد، رخش چون آفتاب تابان است، آه.....عاشق و معشوق یکدگر را در آغوش می گیرند و ......

پروانه دیوانه از وصال یار در بر دوست می سوزد، در حال سوختن بوسه های خود را نثار چهر مغموم  شمع می کند و .....عروج خونین پروانه تمامی شب پرستان را آشفته کرده .....جان فدا کردن، انقلاب قلبهای رمیده است......حریر اشک دیدگانم را می نوازد.....سرنوشت را نفرین می کنم ولی شمع در پایان آغاز وصال است. بیشتر از چند لحظه به انتهای زندگانی پر مشقتش باقی نمانده.....فروغش با فرسایش ارکان وجودش بود، ولی صد افسوس که جز یار، دگران قدرش ندانستند.....نسیم ممات وزیدن گرفته......شمع شرمگین آهسته آهسته در کام خموشیها فنا می شود......فنای او، بقای اوست............جاودانگی در سوختن است............به خود می آیم، در تاریکی محض بگوشه ای خزیده ام......ولی ........ولی.............آن جا، ............شمعی دگر افروخته شد.............شعله های لرزان او............دیگر بار حدیث ناگفته هاست!!


از دست نوشته های شهید والا مقام، امیرحسین پورگل

شادی روحش صلوات


  • ۹۴/۰۳/۲۹
  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی

دفاع مقدس

شهدا

شهید امیرحسین پورگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی