ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند ....

  • ۰
  • ۰

آن روزها ......

آن روزها که نعره دیوهای ستم را در پشت برج و باروهای غم اندود می شنیدم.....

آن روزها که سپیدی حق را در ظلمت تباهی می آمیختند.....

آن روزها که دریای طوفان زده زندگانی، زورق بی بادبان حیاتم را در کام خویش گرفته بود.....

تنها تو بودی ای صنم....و من در تمنای تو.....بدنبالت.....از قفا......


آن روزها که در سرادق سیاهی، جام بلا بود و ساقیش خفاشان زشت سیرت......

آن روزها که پلیدی بود و نبود جز زشتکاری.....

صلای جرس رحیل را می شنیدم......


آن روزها که رعد پوچی درختان صنوبر انسانیت را در کام خود می بلعیدند.....

من بسان طفلی خرد، می غنودم.....بی خبر......


آن روزها که باده مستی در کف مطربان مفرح بود......

من صدایی نمی شنیدم جز بانگ خوفناک رقص مرگ......


آن روزها که خرامان می جهید و کوس رهایی از قیود می نواخت طالع شر......

آن زمان که در بند هوس ها، اسیر بود نوع بشر.......

آن روزها که ستم ارزش بود و عدل خفت.....

آن روزها که بود و نبود به میل نفس بود، نه حکم ارادت و عقل......

آن روزها که عندلیب رهایی از قید بندگی بتان خموش بود و در گلو خفه......

آن روزها که چرک شرک، در سراسر گیتی پالوده در حقیقت بود......

گاه گاهی ستاره ای می درخشید و زود محو می شد......


آن روزها که بیرق خودکامگی بر دوش جائران می رفت تا ناکجا آباد.....

آن روزها که نیزه های جهل، پیکر غزالهای آزادی نشانه می گرفت.....

همه چیز بوی ضلالت می داد.....


آن روزها که بوم بنیادی، بنیاد هستی را به سخره گرفته بود....

یلی از تبار شیران غران، روح آفرین، نگهدار ملک و نگهبان دین، وصی صفی خدا در زمین، بیامد با نوید فتح بر نمرودیان وجود....


آن روزها که می خرامیدم، کودکانه....می خواندم ترانه،......

آن روزها که مرا اسفل مهم بود....نه اعلی....

آن روزها که بحر مواج طغیانگر، می کوفت هر چه بود و نبود....و بود می شد اندک مدتی به مشاهده.....و دیگر زمان مستقیم بود.....

آن روزها که من می دویدم از پی کویت.....گفتند: برون شو تو ای کافر سرشت....مریدی به اسمت نخواهند نوشت......

آن روزها که تاریخ را می کاویدم به امید وصال....فراق میدیدم و جز آن هیچ.......

آن روزها که مرا نخوت گرفته بود.....

تو در خیل عاشقان بودی.....تو قافله سالار کاروانیان عاشق بودی.......تو لاله رنگین ایثارگران خنیاگر بودی......تو زمزمه عشق بودی از آبشار حضیض.....تو ینبوع بودی و نورافشان......تو......


آن روزها نگذشته اند....من فانی شده ام.....تو جاودانه ای......به بلندای ستیغ کوه.....تا یادواره ای در لوح دل......تو را فنا نیست.....که عین بقایی.....من.....


آن روزها سمبل است.....تو را قید زمان نشاید.....که جدایی از هر قید....جز بندگی.....


آن روزها.....امروز است.....فردا است.....آینده است.....خط سرخ آزادگی است.....و خامه خون نگارت، تا ابد ره گشای هر آزاده در بند است.....


آن روزها، نمی فهمیدم که چیستی......افسوس که حال نیز نمی دانم......


آن روزها، بهنگام پرواز ملکوتیت، دیدمت......قد کشیده.......چون سرو راست قامت......یک نگاهت، کران تا کران پلیدی را می شکافت......و هم دیدم آن تیره شر، خیره سر را.....گویی مرات بود و خود در آن می دیدم.....اسمش تمامی دوزخیان را در بر می گرفت.....و من را نیز در......


آن روزها، که جامه سرخ بر تنت می کردند.....گفتی: من از خون جامه پوشم....مرا جامه نیست.....


آن روزها مکرر است.... ای وای که می بینمت در لاله ها غلطان.....چرا آرمیده ای؟.....چه می گوید آن منادی؟..... یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی.....


ای ثارالله!....تو بحق خون خدایی.....و من محبت و به گدایی کرمت مفتخر......

آن روزها مکرر است، مکرر!.....از من مپرس.....چشم بگشای.....علم کاروانیان نگر....نه خط یکی است؟.....علمدار، یکی دیگر از خادمان قربانگه مقصود.....


آن روزها نفهمیدم هیچ!....افسوس!...... آه..... آن سید کیست؟......چه می گوید.....بیرقش که بیرق توست.....به کجا می رود؟.....دیگر نمی بینمش!....چرا؟...... به سویت.....




دست نوشته ای از شهید والامقام امیرحسین پورگل


  • ۹۷/۰۵/۰۶
  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی

آرمانهای انقلاب اسلامی

امام حسین

شهدا

شهید امیرحسین پورگل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی