مدتهاست که وجودش را در گستره تاریکی احساس می کنم. بی ریا فروزان است، تاب از کف داده و لی همچنان افروخته است جان خود را. دژ تاریکی با فروغش به تزلزل در آمده ولی ارکان این قلعه هنوز پابرجاست. در کنج آن خلوتکده سیه دلان ظلمت، سرود زوال می خوانند اما فروزش شمع را از این ترانه ها باک نیست. او یادگار دوران کهن است، آنروزها که در مجالس انس، ذکرش بود، هلال قامتش، آرام، آرام خمیده تر می گردد ولی بازهم می تواند منور باشد.
با خود زمزمه کند چه می گوید؟ از گذشته بر باد رفته؟ از خاطرات عصر حکومت روز؟
در کالبد خسته اش سردی رسوخ کرده، پایان افسانه وجودش فرا می رسد. او به خفاشان شب پرست می نگرد، چه بی رحمانه آثار نور را محو می کنند.
به افق چشم می دوزد، در آن درو دستها چه را می جوید؟