ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند ....

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید امیرحسین پورگل» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مدتهاست که وجودش را در گستره تاریکی احساس می کنم. بی ریا فروزان است، تاب از کف داده و لی همچنان افروخته است جان خود را. دژ تاریکی با فروغش به تزلزل در آمده ولی ارکان این قلعه هنوز پابرجاست. در کنج آن خلوتکده سیه دلان ظلمت، سرود زوال می خوانند اما فروزش شمع را از این ترانه ها باک نیست. او یادگار دوران کهن است، آنروزها که در مجالس انس، ذکرش بود، هلال قامتش، آرام، آرام خمیده تر می گردد ولی بازهم می تواند منور باشد.

با خود زمزمه کند چه می گوید؟ از گذشته بر باد رفته؟ از خاطرات عصر حکومت روز؟

در کالبد خسته اش سردی رسوخ کرده، پایان افسانه وجودش فرا می رسد. او به خفاشان شب پرست می نگرد، چه بی رحمانه آثار نور را محو می کنند.

به افق چشم می دوزد، در آن درو دستها چه را می جوید؟

  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی
  • ۰
  • ۰

سالک طریق وصال

بار دگر عرش به صدا در آمد، از ژرفای کنگره سبک روحان صلای تاثر برآمد، غریق هلهله ملازمان با فریاد گلوله در آمیخت و از فراز کوه های سر به فلک کشیده سرخ نوید ظفر را پویید.

عاشقی دلباخته از تبار شیران شرزه بیشه شجاعت به زمین افتاد، آن برگ خزان که لحظه شمار دیدار بهار مخالف بود با رذالت طوفان شرک درونی شب دوستان عصر شب، بخاک گرم غلطید.

  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی
  • ۰
  • ۰

سپاس دوست

دوست داشتم تا تلاطم غمهایم را در سطره زبان  گیرم تا بشنوی.

دوست داشتم تا امواج خروشان خونرنگ دلم، عرصه پرچین و چروک رویم را بشوید تا ببینی...

دوست داشتم تا برایت به نجوا بشورم تا.....

دوست داشتم تا حدیث خنیاگران مسلخ عشق را از نوای عاشقانه ات بشنوم، تا چه گویی؟

دوست داشتم حقیقت عارفان عاشق را از کلام عارفانه ات بشتوم، تا مرا جان دهی.....

دوست داشتم تا شمع گونه بسوزم، منور، تا فروغ عیشم دهی.....

دوست داشتم تا ببارم ابرگونه، از ورای راستیها، بر خس ناراستیها، تا که تحسینم کنی....

  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی
  • ۰
  • ۰

من، امیرحسین پورگل، فرزند حجت الله، از این لحظه با خدماوند متعال پیمان می بندم، این پیمان تا آخرین لحظه زندگیم پابرجاست و بهیچ وجه نقض نمی گردد.

خداوندا، من از امروز از تمامی گناهان و معاصی تبری می جویم. حتی المقدور سعی میکنم راه قرب به تو را بپویم و هرگز از صراط مستقیم هدایت منحرف نشوم. تا امبروز بجز جقا از من ندیدی، اکنون بسوی صفا میروم. می کوشم تا فطرت خوابیده ام را بیدار کنم. واجبات را بجا آورده از محرمان دوری گزینم. آن را که تو بخواهی آن کنم. در این راه از بذل گوهر وجود، اعضا و جوارج، هر آنچه تو بپسندی ابائی ندارم. چهر سیه کاری مثل من، چرکی آستان ربوبی توست. در عوض انتظار دارم که از دریای لطف و بخشایشت، قطره ای نصیبم گردانی. 

  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی

خون خدا

آنجا که عشوه ملائل را به سخره گرفته اند، آنجا که سروش مه رویان طناز را به هیج انگاشته اند،... آنجا که ساکنان کوی عدم، قلم به کف گرفته اند، آن جا که ملک نیکان زسرای امکان گرفته اند، .....
آنجا که سیه دلان سیه دوست، غافلانه خفته اند، آنجا که در کمال را در وادی پرده ظلمت نهفته اند، ....
آنجا که سنگ خارای شقاوت را بهر رذالت سفته اند، آنجا که زعشاق نباشد نامی، ...
آنجا که ز ایثار نباشد جامی، آنجا که زعرفان نبود هیچ سخت، آنجا که .... آنجا که فروعونیان نوشته اند:
نبود خدایی بهر ما، نبود فنایی بهر ما                           زین مکنت و این جاه ما، نبود جدایی بهر ما
  • سیدعلیرضا هاشمی گلپایگانی